سرکلاس درس معلم پرسید: بچه ها چه کسی میدونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگهنگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی کهاشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوعرو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و
اون زمان خانواده های ما زیادباهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرمموضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی اینمدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود.......پدرم می خواستعشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منومیزنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش میکنم بذاربره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارمکه بجایمن تورو بزنه لنا گفتبخاطر منبرو ...
و اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست.......
عشق یعنیحاضر باشی هرسختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوععشق من رفت ما بهم قولداده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیماون رفت و ازون به بعد هیچکسازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برامفرستاد که توش نوشته شده بود: لنایعزیز همیشه دوست داشتم و دارممن تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنممنتظرت می مونم شاید ماتوی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیابهم می رسن پس منزودتر میرمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظبخودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی بهمعلم کردو گفت: خب خانم معلمگمان می کنم جوابم واضح بودمعلم درحالیکه گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینیلنا به بچه ها نگاه کرد داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظممدرسه داخل شدو گفت: پدرومادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکیاز بستگان!!!!!!!!!!!!!!!!! لنا بلندشد و گفت: چه کسی ؟ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جواندستهایلنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگههم بلند نشد