با صدای بسته یا باز شدن در از خواب بلند شدم. ساعت هفت بعدظهر، خونه خالیه.برا خودم چایی ریختم و از تو یخچال شکلات
برداشتم و اومدم روی مبل نشستم، تلویزیون رو روشن کردم.
روی میز یه پاکت سفید بود. کارت عروسی به نظر می رسید. از تو پاکت کارت و در آوردم سفید بود با گل های ریز صورتی و بنفش از اون دهاتی ها نه ! قشنگ بود شایدم زشت بود. اصلاً چه فرقی می کنه. همه ی کارت و با دست خط خودشون نوشته بودن با خودکار صورتی ، رنگش مهربون بود. به نظر دست خط پرهام بود شایدم خط لیلا!
یکی دو باری دیده بودمش، دو بار. یه بار جلوی در حیاط یه بارم جلوی در خونه خودمون. دفعه ی اول وقتی با پرهام دیدمش قیافم مثل مار زده ها شده بود. دفعه ی دوم مثل مرده ها!
دفعه ی اول گفتم شاید الکی باشه اما دفعه ی دوم مطمئن شدم موضوع جدیه! خوب مشخص آقای دکتر
باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه، حرف مامان بود.مامان می گه این عشق و عاشقی ها برا ماه های اول یا شایدم هفته ی اول زندگی، باید به فکر بقیه ش بود یه دکتر که نمی تونه با یه دیپلم عروسی کنه، می تونه؟ برعکسشم همینطور.وقتی من مخالفت کردم گفت اینجایی که ما زندگی می کنیم شرایطش با همه جا فرق داره.باید به آینده فکر کرد به خانواده طرف. اگه مادر شوهر ازت خوشش نیاد یعنی زندگیت سیاه شده!
مامان گفت به سلامتی خبریه؟ شرمنده شد یا خجالت کشید شایدم الکی اینطوری کرد مثلاً می خواست بگه ناچاریم دیگه یا شایدم من اینطوری تصور می کنم خلاصه گفت تقریباً
بیا اینم کارت عروسیش
بعدش به مامان منو نشون داد گفت ایشاالله عروسی نگار.دلم می خواست خفه ش کنم.مثلاً می خواست بگه نگار جای خواهر منه! آخه ما آدما یا باید به هم به چشم یه چیز بد نگاه کنیم یا به چشم خواهر برادری.
عینک پنسی شو زد بالا و بهم گفت درستون تموم شده؟ گفتم آره، یک سالی می شه. گفت چی می خوندین؟
می خواستم بگم تو که نمی دونی چرا می پرسی؟ گفتم زبان. سرشو تکون داد و گفت کار می کنین؟
مامان گفت کو کار؟ پرهام دوباره سرشو تکون داد و گفت امیدوارم زودتر یه جا مشغول شین. چقدر از این حرفایی که موقع بی حرفی میاد سراغ آدم بدم میاد.
چشمم به کتاب دفترچه ممنوع افتاد گفتم کتاب می خونین؟ از همون حرفا که موقع بی حرفی می گیم. سرشو تکون داد، هی! کتاب و از روی میز برداشتم و بهش دادم، بخونید، قشنگ.از دستم گرفت، باشه.خندید.
مامان گفت این دختر خوشبخت همون دختر خوشگلیه که اون روز من تو خیابون دیدم؟ پرهام یه کم فکر کرد گفت حتماً دیگه! خندید. مامان گفت اونم دکتر؟ پرهام گفت سال آخر پزشکیه. مامان گفت بهت نمی خوره ازدواج کنی یا هنوز من باورم نمی شه تو بزرگ شدی. من هنوزم تو رو همون پرهام کوچولویی می بینم که تازه اومده بودین این خونه. پرهام خندید.
چند دقیقه بعدش صدای باز شدن در اومد پرهام بلند شد گفت مثل اینکه مامان اومد.
کتاب و با خودش برد. شک دارم خونده باشه فکر کنم خجالت کشید بگه نمی خونم یا حوصله شو ندارم، از سر زور با خودش برد. هنوزم که هنوزه نیاورده.