loading...
خاطره ها
آخرین ارسال های انجمن
خاطرها بازدید : 121 دوشنبه 27 شهریور 1391 نظرات (2)

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

برچسب ها پیرمرد و دختر ,
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط zari71 در تاریخ 1348/10/11 و 13:52 دقیقه ارسال شده است

هااااااااااااااااااان فهمیدم کور بودهشکلکشکلک

این نظر توسط zari71 در تاریخ 1348/10/11 و 13:50 دقیقه ارسال شده است

خب این معنیش چی بود؟شکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون راجب قالب سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 330
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 202
  • باردید دیروز : 237
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,875
  • بازدید ماه : 4,478
  • بازدید سال : 18,832
  • بازدید کلی : 205,047
  • کدهای اختصاصی