پسر این آگهی كوتاه را در روزنامه دید: "تولهی بولداگ قهوهای با خالهای سیاه، هر كدام سه دلار." تقریبا ده دلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت كه هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند. وقتی این فكر به سرش زده بود، پدر داشت چرت میزد و مادر بریج بازی میكرد. پرسیده بود فكر خوبی نیست؟ مادر بیاعتنا شانه بالا انداخته و یكی از ورقهایش را بازی كرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمیم بگیرد؛ و این حس وجودش را پر كرد كه بهتر است عجله كند پیش از اینكه كس دیگری توله سگ را بخرد. در خیالش توله سگ متعلق به او بود، فقط مال خودش؛ كه البته توله سگ هم این را میدانست. در مورد اینكه یك بولداگ قهوهای چه شكلی است تصوری نداشت، اما میدانست باید خشن
باشد و محكم پارس كند. از فكر خرج كردن سه دلارش دمغ میشد، آن هم وقتی كه این همه مشكل مالی داشتند و پدرش دوباره ورشكست شده بود. توی آگهی ذكر نشده بود چند تا توله سگ هست؛ شاید فقط دو یا سه تا كه ممكن بود تا حالا فروش رفته باشند.
نشانی در خیابان اسكرمرهورن(۱) بود كه تا به حال اسمش را نشنیده بود. وقتی تلفن كرد زنی با صدای خشن توضیح داد چهطور و با كدام خط به آنجا برود. باید از بخش میدوود(۲) و از خط هوایی كالور(۳) میرفت، بعد در خیابان چرچ(4) خط را عوض میكرد. همه چیز را یادداشت كرد و برای زن خواند. خوشبختانه توله سگها هنوز فروش نرفته بودند. بیشتر از یك ساعت طول میكشید تا به خانهی زن برسد، یكشنبه بود و قطار هوایی تقریبا خالی؛ و نسیم ملایمی كه از پنجرههای باز قطار میوزید خنك تر از پایین خیابان بود. پایین، در قطعه زمینهای خالی و غیر مسكونی میتوانست پیرزنهای ایتالیایی را ببیند؛ موهایشان را با دستمالهای قرمزِ گلدار بسته بودند، خم میشدند و دامنشان را از گل قاصدك پر میكردند. همكلاسهای ایتالیاییاش میگفتند از این گلها برای شراب و سالاد استفاده میكنند. یادش آمد یك بار وقتی نزدیك خانهشان بیسبال بازی میكرد، چند تا از آنها را جوید كه مثل اشك شور و تلخ بودند. قطار چوبی قدیمی تكان میخورد و تلقتلقكنان، به آرامی در آن بعد از ظهرِ داغ حركت میكرد. از بالای ساختمانی گذشت كه مردها داشتند جلوی خانهها ماشین میشستند؛ انگار كه دارند فیلهای داغ و گرما زده را میشویند. غبار مطبوعی در هوا معلق بود.
محلهی اسكرمرهورن برایش عجیب بود، با محلهی خودشان در میدوود فرق میكرد. نمای سنگ قهوهای خانههای اینجا هیچ شباهتی به خانههای چوبی محلهی خودشان نداشت كه سالها پیش در دههی بیست ساخته شده بود. پیاده روها قدیمی به نظر میرسید، با مربعهای بزرگ سنگی به جای سیمان و علفهایی كه از لای درز سنگها بیرون زده بود. میتوانست حدس بزند یهودیها اینجا زندگی نمیكنند، شاید به خاطر اینكه محله ساكن و بیتحرك بود و كسی بیرون نمی نشست تا آفتاب بگیرد و لذت ببرد. بیشتر پنجرهها باز بود و آدمها بیهیچ حس و حالی روی آرنج خم میشدند و به بیرون زل میزدند. گربهها روی پلههای جلو در لمیده بودند. وقتی قطرههای عرق از پشتش سرازیر شد، صرفا به خاطر گرما نبود، یادش آمد فقط او بود كه سگ میخواست؛ پدر و مادرش اصلا نظر نداده بودند، و برادر بزرگش گفته بود:" چند دلارت را برای یك توله سگ خرج میكنی؟ چی میخواهی بدهی بخورد؟" به استخوان فكر كرد؛ و برادرش كه همیشه میدانست چی درست و چی غلط است، داد زده بود:" استخوان؟! تولهسگ كه دندان ندارد!" زیر لبی گفته بود:"خب، شاید سوپ."
" سوپ؟! میخواهی به یك توله سگ سوپ بدهی؟"
یكهو متوجه شد به خانهی زن رسیده. همانجا ایستاد. احساس كرد زیر پایش دارد خالی میشود، و انگار همهی ماجرا یك اشتباه است، چیزی مثل خواب، یا دروغی كه احمقانه سعی میكرد از آن دفاع كند. قلبش تندتند میزد . حس كرد دارد سرخ میشود. كمی عقب رفت. دم چند تا از پنجرهها عدهای داشتند به او توی خیابان خالی و خلوت نگاه میكردند. چهطور میتوانست برگردد وقتی این همه راه آمده بود؟ حس میكرد انگار یك هفته یا یك سال توی راه بوده. و حالا بینتیجه، دست خالی برگردد؟ شاید لااقل بتواند اگر زن بهش اجازه بدهد نگاهی به تولهسگها بیندازد. در فرهنگنامه دو صفحه پر از عكس سگ پیدا كرده بود؛ بولداگ انگلیسی سفید با پاهای خمیدهی جلو و دندانهایی كه از فك زیرین بیرون زده، سگ تریرِ بوستونی سیاه و سفید، و سگ پیتبول پوزهدراز؛ اما هیچ عكسی از بولداگ قهوهای نبود. تمام چیزی كه از بولداگ قهوهای میدانست این بود كه سه دلار میارزد. دستكم باید نگاهی به تولهسگش بیندازد. به همین خاطر برگشت و همان طور كه زن گفته بود زنگ زیرزمین را زد. صدای زنگ آنقدر بلند بود كه یكه خورد و هول كرد؛ خواست در برود اما فكر كرد اگر درست همان موقع زن در را باز كند و ببیندش، بیشتر خجالت میكشد، بنابراین همانجا ایستاد در حالی كه صورتش خیس عرق بود.
درِ داخلی زیرِ پلكان باز شد، زنی بیرون آمد و از بین میلههای آهنی غبارگرفتهی درِ بزرگِ بیرونی به او نگاه كرد. لباس ابریشمی بلند و گشادی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود، و موهای مشكی بلندش روی شانهها ریخته بود. جرات نكرد مستقیم به صورتش نگاه كند. میتوانست نگرانی زن را حس كند. خیلی سریع پرسید او بوده كه آگهی داده؟ رفتار زن بلافاصله عوض شد و درِ بیرونی را باز كرد. كوتاهتر از خودش بود و بوی غریبی میداد؛ مثل تركیبی از بوی شیر و هوای خفه و دمكرده. همراهش داخل آپارتمان رفت، آپارتمانی تاریك كه مشكل میشد چیزی را دید، اما میتوانست صدای واق واق توله سگها را بشنود. زن باید داد میزد تابتواند بپرسد كجا زندگی میكند و چند ساله است. وقتی به او گفت سیزده سال دارد، زن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت چهقدر بزرگتر از سنش به نظر میآید. نمیتوانست بفهمد چرا این موضوع باعث شد خجالت بكشد، غیر از این كه احتمالا زن فكر كرده پانزده ساله است؛ فكری كه گاهی بقیه هم در موردش میكردند. دنبال زن توی آشپزخانه رفت كه پشت آپارتمان قرار داشت. آنجا روشنتر بود و بالاخره توانست دور و برش را ببیند. در یك جعبهی مقوایی كه لبههای آن نامنظم بریده شده بود تا ارتفاعش كمتر شود، سه تا توله سگ دید همراه مادرشان كه به او نگاه میكرد و آرام دمش را تكان میداد. به نظرش بولداگ نمیآمد، اما جرات نكرد چیزی بگوید. فقط یك سگ قهوهای بود با خالهای سیاه. تولهسگها هم عین مادرشان بودند. از خمیدگی گوشهای كوچولوی تولهسگها خوشش آمد، ولی به زن گفت فقط میخواسته آنها را ببیند و هنوز تصمیم نگرفته. واقعا نمیدانست میخواهد چهكار كند. برای اینكه به نظر برسد دارد تولهسگها را وارسی میكند پرسید میتواند یكی از آنها را بردارد. زن گفت همهی آنها خوبند و دست دراز كرد توی جعبه، دو تا از آنها را بیرون آورد، روی كفپوش آبی گذاشت. تولهها اصلا شبیه بولداگ نبودند. خجالت كشید بگوید واقعا آنها را نمیخواهد. زن یكی از تولهها را برداشت و گفت:" اینجا!" و آن را روی زانوی پسر گذاشت.
قبلا هیچوقت سگی را توی دست نگه نداشته بود، و میترسید كه بیفتد، به همین خاطر با دقت بغلش كرد. پوست داغ و نرمی داشت. چشمهای خاكستریاش مثل دكمههای ریز بود. عصبانی شد كه چرا در فرهنگنامه هیچ عكسی از این نوع سگ نبوده. بولداگ واقعی خشن و خطرناك بود، و این تولهها فقط سگهای قهوهای بودند. در حالی كه توله سگ توی بغلش بود، روی دستهی صندلی كه روكش سبز داشت نشست، و هنوز نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد. حس كرد زن كه كنارش نشسته بود به موهایش دست كشید، ولی مطمئن نبود ، چون موهای زبر و كلفتی داشت. هر چه بیشتر زمان میگذشت، تصمیم گرفتن برایش سختتر میشد. زن پرسید آب میل دارد كه گفت بله؛ زن به طرف شیر آب رفت. از فرصت استفاده كرد، بلند شد و تولهسگ را سر جایش گذاشت. زن در حالی كه لیوانی آب در دست داشت برگشت و همانطور كه لیوان آب را به پسر میداد، لباسش را باز كرد و سینههایش را كه مثل بالنهای نیمه پر بود نشان داد و گفت نمیتواند باور كند او فقط سیزده سالش است. جرعههای آب را كه پایین داد، زن یكدفعه سرش را به طرف خود كشید و او را بوسید. در تمام این مدت نتوانسته بود به صورتش نگاه كند، و حالا كه میخواست، جز انبوهی مو چیزی نمیدید. دست زن كه پایینتر رفت، پشت رانهایش مور مور شد؛ مثل وقتی كه دستش خورده بود به جدارهی فلزی و برقدارِ سرپیچ لامپ كه داشت سعی میكرد حباب شكستهاش را باز كند. یادش نمیآمد كی روی فرش دراز كشیدند. تنها گرمای زن یادش بود و سرش كه محكم و بیوقفه به پایهی كاناپه میخورد. رسیده بود نزدیك خیابان چرچ. پیش از سوار شدن به خط هوایی كالور، متوجه شد كه زن سه دلارش را نگرفته. حالا جعبهی مقوایی كوچك روی زانویش بود با تولهسگِ توی آن كه مثل بچه زار میزد. صدای كشیده شدن پنجههای تولهسگ به دیوارهی جعبه پشتش را میلرزاند. تازه متوجهی دو سوراخی شد كه زن بالای جعبه درست كرده بود، و تولهسگ بینیاش را از آن بیرون میآورد.
وقتی طناب را باز كرد و تولهسگ با فشار دادن درِ جعبه واق واقكنان بیرون پرید، مادرش هول كرد و عقب رفت. بعد در حالی كه دستهایش را در هوا تكان میداد انگار كه بخواهد حمله كند، فریاد زد:" چهكار دارد میكند؟" پسر كه دیگر ترسش ریخته بود، سگ را بغل كرد و اجازه داد صورتش را لیس بزند؛ بعد نگاه كرد به مادرش كه كمی آرام شده بود. مادر پرسید:" گرسنه است؟" و با دهان نیمه باز همانطور ایستاد. پسر تولهسگ را زمین گذاشت، گفت ممكن است گرسنه باشد، و فكر كرد فقط میتواند چیزهای نرم بخورد، هرچند دندانهایش به تیزی سوزن بود. مادر مقداری پنیر خامهای آورد و تكهی كوچكی از آن را روی زمین گذاشت. تولهسگ بینیاش را به پنیر مالید، آن را بو كشید و شاشید. مادر داد زد:" خدای من!" سریع تكه روزنامهای روی آن انداخت. وقتی مادرش خم شد تا خیسی كف اتاق را پاك كند، گرمای زن یادش آمد؛ خجالت كشید و سر تكان داد. به یك باره اسم زن یادش آمد- لوسل(5) كه وقتی روی فرش دراز كشیده بودند بهش گفته بود. درست موقعی كه او داشت لباسش را درمیآورد، چشمهای بستهاش را نیمه باز كرده و گفته بود:" اسمم لوسل است." مادر كاسهای سوپ مرغ كه از دیشب مانده بود روی زمین گذاشت. تولهسگ پنجههای كوچكش را بلند كرد و كاسه را برگرداند. كمی سوپ روی زمین ریخته شد. تولهسگ شروع كرد كفپوش را لیس بزند. مادرش با خوشحالی فریاد زد:" سوپ مرغ دوست دارد!" و به این نتیجه رسید كه احتمالا تخم مرغ هم دوست دارد چون فوری آب گذاشت تا جوش بیاید. تولهسگ كسی را كه باید دنبالش میرفت شناخت و پشت سر مادر راه افتاد و ورجه وورجه كرد. مادر در حالی كه میخندید گفت:" دنبال من میآید!"
× × ×
روز بعد، وقتی از مدرسه به خانه میآمد، از مغازهی ابزارآلاتفروشی قلادهای هفتاد و پنج سنتی خرید. آقای شوكرت(6) طنابی هم به قلاده بست. هر شب موقع خواب یاد لوسل میافتاد، انگار كه چیزی گرانبها را از جعبهی خصوصیاش بیرون میآورد؛ و حسرت میخورد كه كاش جرات داشت بهش تلفن بزند تا دوباره با او باشد. تولهسگ كه اسمش را روور(7) گذاشته بودند هر روز بزرگتر میشد، هر چند هنوز هیچ نشانی از خصوصیات یك سگ بولداگ نداشت. نظر پدر این بود كه روور باید در زیرزمین زندگی كند. آنجا خیلی تنها بود و اصلا پارس كردنش قطع نمیشد. مادر میگفت:" دلتنگ مادرش است." پسر هر شب روور را لابهلای تكه پارچههایی در یك سبد رخت آن پایین میگذاشت، و بعد از اینكه پارس كردنهایش تمام میشد اجازه داشت تولهسگ را بالا بیاورد و توی آشپزخانه بخواباند؛ همه از این آرامش خوشحال بودند. مادر روور را به خیابان میبرد تا قدم بزند. طناب قلاده را به قوزك پایش میبست و حسابی خودش را خسته میكرد تا مدام حركتهای زیكزاكی تولهسگ را دنبال كند مبادا بر اثر كشیده شدن طناب صدمهای بهش بزند. همیشه نه، اما گاهی كه پسر به روور نگاه میكرد، یاد لوسل میافتاد و گرمایی كه دوباره میتوانست حس كند. روی پلههای ایوان مینشست و در حالی كه تولهسگ را نوازش میكرد، به لوسل فكر میكرد، به رانهایش. هنوز نمیتوانست چهرهاش را مجسم كند. تنها موهای بلندِ مشكی و گردن گندهاش را به یاد میآورد.
یك روز مادرش كیك شكلاتی پخت و روی میز آشپزخانه گذاشت تا سرد شود. كیك، دستكم، بیست سانتی ضخامت داشت و معلوم بود خوشمزه است. این روزها خیلی چیزها طراحی میكرد؛ طرحهایی از قاشق و چنگال، جعبه سیگار، یا گاهی گلدان چینی مادرش با عكس اژدهای روی آن، و هر چیزی كه به نظرش به درد طراحی میخورد. كیك شكلاتی را روی صندلی نزدیك میز گذاشت و مدتی را صرف كشیدن طرحی از آن كرد. بعد بیرون رفت و با لالههایی كه پاییز گذشته كاشته بود سرگرم شد. بعد هم تصمیم گرفت دنبال توپ بیسبال بگردد كه تابستان گذشته گم كرده بود و اطمینان داشت- یا تقریبا اطمینان داشت كه باید در زیرزمین توی جعبهی مقوایی لابهلای خرت و پرتهاباشد. هیچ وقت با دقت ته جعبه را نگشته بود. وقتی داشت از راه حیاط، زیر ایوان پشتی، داخل زیرزمین میرفت متوجه شد شكوفهای روی یكی از شاخههای نازكِ درخت گلابی كه دو سال پیش كاشته بود، درآمده. تعجب كرد، همراه با حسی از غرور و موفقیت. سی و پنج سنت برای گلابی و سی سنت برای درخت سیبِ توی خیابان كورت(8) پول داده بود و آنها را به فاصلهی دو متری همدیگر كاشته بود؛ طوری كه بالاخره یك روز بتواند تختخوابی مثل ننو بین آنها ببندد، شاید سال آینده. هنوز تنهی درختها ضعیف و جوان بودند. همیشه دوست داشت به این دو تا درخت زل بزند، چون خودش آنها را كاشته بود. احساس میكرد درختها میدانند دارد به آنها نگاه میكند، حتا به نظرش درختها هم داشتند به او نگاه میكردند. حیاط پشتی به نردههای چوبی با ارتفاع ده متر منتهی میشد كه دور زمین اراسموس(9) بود، جایی كه آخر هفتهها تیمهای بیسبال نیمهحرفهای بازی میكردند، تیمهایی مثل خانهی دیوید(10) و یانكیهای سیاه با بازی سچل پیگ(11) كه مثل بهترین پرتابكنندههای كشور بازی میكرد اما چون سیاهپوست بود مسلما نمیتوانست در لیگهای بزرگ بازی كند. تیم خانهی دیوید همگی ریشهای بلندی داشتند. هیچ وقت علتش را نفهمیده بود؛ شاید یهودیهای متعصبی بودند، هر چند معلوم هم نبود این طور باشد.یك پرتاب آزاد خیلی بلند از سمت راست زمین میتوانست توپ را توی حیاط بیندازد؛ همان توپی كه دوباره گمش كرده بود و حالا یادش افتاده بود دنبالش بگردد. در زیرزمین جعبه را پیدا كرد و خرت و پرتهای توی آن را كنار زد؛ یك جفت دستكش پارهی بازیكن دریافتكنندهی توپ، لنگهای دستكش دروازهبانی هاكی كه فكر می كرد گم شده، چند تا ته مداد و یك بسته مداد شمعی، و مجسمهی كوچك و چوبی مردی كه وقتی نخی را میكشیدی بازوهایش بالا و پایین میرفت. در این حال، صدای واق واق روور را از بالا شنید؛صدایی كه عادی نبود- پارسهای پیوسته، واضح و بلند. دوید طبقهی بالا و مادرش را دید كه از طبقهی دوم به اتاق نشیمن میآید در حالی كه پرِ لباس بلند و گشادش توی هوا چرخ میخورد و ترسی آشكار در چهرهاش موج میزد. میتوانست صدای خراش پنجههای تولهسگ را روی كفپوش خانه بشنود. با عجله به آشپزخانه رفت. توله سگ دایرهوار میچرخید و زوزه میكشید. متوجهی شكم ورمكردهاش شد. كیك روی زمین بود و بیشترش خورده شده بود. مادر فریاد زد:" كیكم!" و ظرف كیك را همراه باقیماندهی آن برداشت و بالا نگه داشت تا از دسترس تولهسگ دور باشد، هر چند چیز زیادی از آن نمانده بود. پسر سعی كرد روور را كه به طرف اتاق نشیمن فرار میكرد، بگیرد. مادر پشت سرش فریاد زد:" فرش!" روور حالا در دایرهی بزرگتری میچرخید و از دهانش كف بیرون میزد. مادر فریاد زد:" به پلیس تلفن كن!" یكهو تولهسگ افتاد و روی پهلو دراز كشید. به زحمت نفس میكشید و خرخر میكرد. از آنجا كه هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند، چیزی دربارهی دامپزشك نمیدانستند. پسر از دفتر تلفن شمارهی انجمن مبارزه با بدرفتاری نسبت به حیوانات را پیدا كرد و به آنها تلفن زد. میترسید به روور دست بزند. وقتی بهش نزدیك میشد، دستش را گاز میگرفت. وانتی مقابل خانه ایستاد. پسر بیرون رفت و دید مرد جوانی دارد قفس كوچكی را از پشت ماشین برمیدارد. به او گفت كه سگ تمام كیك را خورده، اما مرد توجهی نكرد، داخل خانه شد، لحظهای ایستاد و به روور كه هنوز آهسته پارس میكرد و روی پهلو افتاده بود نگاه كرد. مرد توری روی روور انداخت، بعد گذاشتش توی قفس. تولهسگ سعی میكرد فرار كند. مادر پرسید:" فكر میكنید چه بلایی سرش آمده؟" و با تنفر دهانش را كج و كوله كرد، حسی كه پسر هم در خودش احساس میكرد. مرد گفت:" معلوم است كه یك كیك خورده." بعد قفس را بیرون برد و توی واگن تاریك پشت وانت گذاشت. پسر پرسید:" با او چه كار میكنید؟" مرد با عصبانیت گفت:" شما سگ را میخواهید؟" مادر كه ایستاده بود روی پلكان جلوی در و حرفهای آنها را میشنید، با ترس، بدون اینكه خشی توی صدایش باشد، بلند گفت:" ما نمیخواهیم تولهسگ را نگه داریم." و به مرد جوان نزدیك شد. " نمیدانیم چه طور ازش نگهداری كنیم. شاید كسی كه بلد باشد چه طور از سگها نگه داری كند، آن را بخواهد." مرد جوان بدون توجه سر تكان داد، پشت فرمان نشست و دور شد.
پسر ومادرش وانت را با نگاه تا پیچِ سرِ خیابان دنبال كردند. فضای داخل خانه، ساكت و دلمرده بود. حالا دیگر دربارهی كارهای روور نگران نبود؛ نگران فرشها یا جویدن اسباب و اثاثیه، یا این كه آیا آب خورده، یا به غذا احتیاج دارد یا نه. هر روز وقتی از مدرسه برمیگشت یا وقتی از خواب بیدار میشد، روور اولین چیزی بود كه به سراغش میرفت. همیشه نگران بود روور كاری انجام بدهد كه پدر و مادرش را عصبانی كند. حالا همهی آن نگرانیها از بین رفته بود، همینطور همهی دلخوشیاش؛ و خانه ساكت و دلمرده بود.
به آشپزخانه برگشت و سعی كرد به چیزهایی كه میتوانست بكشد فكر كند. روزنامهای روی یكی از صندلیها قرار داشت، آن را باز كرد و آگهی جوراب زنانهی ساكس(12) را دید كه زنی لباس بلندش را عقب زده بود تا ساق پایش را نمایش بدهد. شروع كرد آن را كپی كند و دوباره یاد لوسل افتاد. میتوانست به او تلفن كند و دوباره پیشش برود. شك داشت. اگر در مورد روور میپرسید، مجبور بود دروغ بگوید. یادش آمد كه زن چهطور روور را بغل كرده بود و حتا دهانش را بوسیده بود. واقعا تولهسگ را دوست داشت. چه طور میتوانست بهش بگوید تولهسگ رفته. یكهو به فكر افتاد تلفن كند و بگوید خانوادهاش میخواهند تولهسگ دیگری بخرند تا همبازی روور شود. بنابراین باید وانمود میكرد كه هنوز روور را دارد؛ یعنی دو تا دروغ بگوید، و این كمی می ترساندش. دروغها زیاد نبود. سعی كرد به خاطر بسپارد؛ اول این كه هنوز روور را دارند، دوم این كه برای خرید تولهسگ دیگر جدی است، و سوم، كه بدترین قسمت ماجرا بود، این كه وقتی كارش با زن تمام شد بگوید متاسفانه نمیتواند تولهسگ دیگری بخرد، چون… چرا؟ فكر آن همه دروغ خستهاش كرد. بعد كه دوباره به گرمای زن فكر كرد، احساس كرد سرش دارد میتركد؛ و این ایده از ذهنش گذشت كه وقتی كارشان تمام شد، ممكن است زن اصرار كند تولهسگ دیگری ببرد، یا مجبورش كند. تازه، زن كه سه دلارش را نگرفته بود و روور در واقع نوعی هدیه بود. بد میشد اگر پیشنهاد بردن تولهسگ دیگر را رد میكرد، مخصوصا كه به همین بهانه دوباره پیش زن آمده بود. جرات نكرد بیشتر فكر كند. ترجیح داد ذهنش را از همه چیز خالی كند اما فكرها، دزدكی و آرام، دوباره به سراغش آمدند. كاش میشد راهی برای نگرفتن تولهسگ پیدا كرد. شاید وقتی پیشنهاد زن را رد میكرد و فقط یك آن صورتش را میدید، میفهمید چه قدر گیج، یا بدتر، چه قدر عصبی است. آره، ممكن بود زن به شدت عصبانی شود و بفهمد تنها چیزی كه پسر به خاطرش این همه راه زده و آمده، خودِ زن بوده و خرید تولهسگ بهانه است. شاید زن احساس كند بهش توهین شده، یا حتا به او سیلی بزند. پس چهكار باید میكرد؟ نمیشد كه با یك زن گنده بجنگد. به ذهنش رسید شاید تا حالا توله سگها را فروخته باشد؛ سه دلار كه پولی نبود. بعد چی؟ معذب بود و شك داشت. فكر كرد تلفن بزند و بگوید میخواهد دوباره پیشش برود و او را ببیند، بدون این كه حرفی از تولهسگ بزند. به این ترتیب، فقط باید یك دروغ بگوید؛ كه هنوز روور را دارد و همهی خانواده دوستش دارند. به طرف پیانو رفت و چند آكوردِ بم گرفت، شاید آرام شود. درست و حسابی بلد نبود پیانو بزند، ولی عاشق این بود كه آكوردهایی از خودش دربیاورد و بگذارد ارتعاش اصوات موسیقی بازوهایش را بلرزاند. حس كرد چیزی توی وجودش رها شد و یكهو پایین ریخت. انگار آدم دیگری شد، متفاوت با كسی كه تا به حال بود؛ نه خالی و پاك، كه معذب به خاطر رازها و دروغهایش- تعدادی گفته شده و تعدادی گفته نشده- و همهی اینها به قدر كافی نفرتآور بود كه خانواده او را از خود براند. سعی كرد با دست راست یك ملودی بسازد و با دست چپ، آكوردهای هماهنگ پیدا كند. شانسی داشت چیز قشنگی میزد. تعجب كرد كه چه طور آكوردها آرام محو میشوند، ناهماهنگ، اما آرام؛ انگار با ملودیی كه مینواخت حرف میزد. مادرش متعجب داخل اتاق آمد. با خوشحالی فریاد زد:" چه اتفاقی دارد میافتد؟" مادر میتوانست فیالبداهه بنوازد، و در تلاش ناموفقی سعی كرده بود به پسر هم یاد بدهد، چون معتقد بود پسر گوش موسیقایی قویی دارد و بهتر است چیزی را كه میشنود بنوازد تا این كه از روی نت بزند. مادر آمد بالا سر پیانو، كنار پسر ایستاد و به دستهای او نگاه كرد. همیشه آرزو میكرد كاش پسرش نابغه بود. خندید:" تو این ملودی را ساختهای؟" تقریبا داشت فریاد میزد، اگر چه نزدیك هم بودند. پسر فقط سر تكان داد، جرات نكرد حرف بزند مبادا چیزی را كه همینطوری پیدا كرده بود، از دست بدهد. همراه مادرش خندید و خوشحال بود كه به شكل رازآلود و شگفتانگیزی تغییر كرده و انگار آدم دیگری شده. در عین حال، مطمئن نبود باز هم بتواند اینگونه بنوازد.