loading...
خاطره ها
آخرین ارسال های انجمن
خاطرها بازدید : 127 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت

خاطرها بازدید : 168 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

پسر این آگهی كوتاه را در روزنامه دید: "توله‌ی بولداگ قهوه‌ای با خال‌های سیاه، هر كدام سه دلار." تقریبا ده دلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت كه هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند. وقتی این فكر به سرش زده بود، پدر داشت چرت می‌زد و مادر بریج بازی می‌كرد. پرسیده بود فكر خوبی نیست؟ مادر بی‌اعتنا شانه بالا انداخته و یكی از ورق‌هایش را بازی كرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمیم بگیرد؛ و این حس وجودش را پر كرد كه بهتر است عجله كند پیش از این‌كه كس دیگری توله سگ را بخرد. در خیالش توله سگ متعلق به او بود، فقط مال خودش؛ كه البته توله سگ هم این را می‌دانست. در مورد این‌كه یك بولداگ قهوه‌ای چه شكلی است تصوری نداشت، اما می‌دانست باید خشن

خاطرها بازدید : 124 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

 

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند .آن ها عاشقانه ... یكدیگر را دوست داشتند:

زن جوان : یواش برو من می ترسم

مرد جوان : نه این جوری خیلی بهتره

زن جوان : خواهش میكنم من خیلی می ترسم

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی كه دوست دارم

زن جوان : دوست دارم ، حالا میشه یواشتر برونی

مرد جوان : مرا محكم بگیر

 

خاطرها بازدید : 132 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

وقتی نگاهم میکرد تمام وجودم می لرزید تنها کسی بود که مرا اینگونه عاشق کرد دلم می خواست بدونه که چقدر دوستش دارم اما او همیشه بامن سردو رسمی بود.
به خاطرش به علاقه خیلی ها پشت کردم اما بازهم........
یک روز به هم برخورد کردیم ازم دعوت کرد احساس خوبی داشتم اونروز خیلی حرف زدیم اما اینبار هم سردو رسمی........
سالها گذشت درسمان هم تمام شد اخرین باری بود که می دیدمش یعنی میدانستم که این اخرین بار است اخرین حرف ما فقط یه نگاه بود ......
و دراخر گفت خدانگهدار......

خاطرها بازدید : 124 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

 

 

یکی بود یکی نبود ٬یه روزی از این روزها با یه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود. یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم ٬ عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم چه جوری نشون بدم که دوستش دارم روز ها گذشت و من هم هر کاری که می تونستم می کردم تا اینکه بهش نشون بدم دوستش دارم ٬ یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!

 

یکی بود یکی نبود ٬یه روزی از این روزها با یه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود. یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم ٬ عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم چه جوری نشون بدم که دوستش دارم روز ها گذشت و من هم هر کاری که می تونستم می کردم تا اینکه بهش نشون بدم دوستش دارم ٬ یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا تو خط عشق و عاشقی نبود ٬همین جور عاشقش موندم... یه روز اومد گفت:

خاطرها بازدید : 237 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (2)

 

به زمین خورده بودم و توان بلند شدن را نداشتم.پس همان جا نشسته بودم.از حرکت آدم  های بالای سرم وحشت داشتم،سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم تا نبینمشان.دست هایم را  روی گوش هایم قرار داده بودم تا صدای شادی و غم مردم را نشنوم.
اما ناگهان کسی به شانه هایم زد........

به زمین خورده بودم و توان بلند شدن را نداشتم.پس همان جا نشسته بودم.از حرکت آدم  های بالای سرم وحشت داشتم،سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم تا نبینمشان.دست هایم را  روی گوش هایم قرار داده بودم تا صدای شادی و غم مردم را نشنوم.
اما ناگهان کسی به شانه هایم زد.آری تو بودی. تو بودی که بر خلاف تمام آدم های اطرافم به زمین نگاه کرده بودی و مرا که خسته و ناتوان روی زمین افتاده بودم را دیدی.

خاطرها بازدید : 145 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.
هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه میکرد .


 او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود. و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟

 

خاطرها بازدید : 157 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (7)

 

 

روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می كرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز كرد.پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : «چقدر باید به شما

 

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون راجب قالب سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 330
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 176
  • باردید دیروز : 237
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,849
  • بازدید ماه : 4,452
  • بازدید سال : 18,806
  • بازدید کلی : 205,021
  • کدهای اختصاصی