به زمین خورده بودم و توان بلند شدن را نداشتم.پس همان جا نشسته بودم.از حرکت آدم های بالای سرم وحشت داشتم،سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم تا نبینمشان.دست هایم را روی گوش هایم قرار داده بودم تا صدای شادی و غم مردم را نشنوم.
اما ناگهان کسی به شانه هایم زد........
به زمین خورده بودم و توان بلند شدن را نداشتم.پس همان جا نشسته بودم.از حرکت آدم های بالای سرم وحشت داشتم،سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم تا نبینمشان.دست هایم را روی گوش هایم قرار داده بودم تا صدای شادی و غم مردم را نشنوم.
اما ناگهان کسی به شانه هایم زد.آری تو بودی. تو بودی که بر خلاف تمام آدم های اطرافم به زمین نگاه کرده بودی و مرا که خسته و ناتوان روی زمین افتاده بودم را دیدی.
دستت را به طرفم دراز کردی و من ترسان نگاهت می کردم واز خودم می پرسیدم آیا هم زمان که دستم را می گیرد زیـر پایـم را خالی خواهــد کرد ؟!! نگاهت چیـز دیگری می گفت. به زبان نگاهت اعتماد کردم و دستت را گرفتم.
کمکم کردی برخواستم.خاک های عادت را از لباس زندگی ام تکاندی.و دوباره راه رفتن ، نگاه کردن، گوش دادن و لذت بردن را نشانم دادی.
زمانی گذشت و تو همواره لبخند بر لب راه را برایم هموار می کردی. اما ناگهان ایستادی و مرا به گوشه خلوت استراحت کشاندی.آری می خواستی صدای قلبم را بشنوی!میخواستی ببینی آیا قلبم نام تو را صدا می زند؟!!
خوب گوش دادی.لبخندی شیرین بر لبت نشست و گفتی : قلبت نام کسی را صدا میزند کمی سکوت کن تا ببینم نام چه کسی است؟!!! اما افسوس که لحظه ای بعد غمی بر چهره ات نشست.ولی بعد از مکثی لبخندی زدی و گفتی: قلبت نام کس دیگری را صدا می زند.وقت آن است که بروی و او را پیدا کنی.
برخواستی مهربانانه توشه راه را بریم آماده ساختی.توشه ام از محبت و اعتماد به نفس پر بود. تو با دعایی زیر لب بدرقه ام کردی. هیچگاه لبخند مهربانت را موقع خداحافظی فراموش نمی کنم.
اکنون من پیش همان هستم که قلبم صدا می زد اما دیگر مطمئن نیستم که قلبم هنوز هم نام او را صدا میزند یا.....